♥روزي كــه رفتـــــم

مَــטּ فـَقَـطـ یـــہ 'پســَرَҐ

آرام بیصدا یواش ساکت مینویسم


روزی که رفتم قلم را نیز به دست باد سپردم


در خیالم سفر از من نیلوفری دیگر خواهد ساخت


که دیگر در پی کلمات جنون آمیز زندگی اش نخواهد بود

 

خواستم همه جیز را به دست باد بسپارم

 

حتی ماهی را که تا صبح برایش از قصه ی غصه هایم می خواندم ....


آسمان آن شهر آنقدر بزرگ بود که دیگر جایی برای یافتن لباس تنهایی نبود

 

همه چیز خوب بود برای رهایی از گذشته ای تلخ و ساختن آینده ای شیرین ....


اما آن شهر با هزار رنگش نتوانست بی رنگی مردمان شهرم را


بهانه ای قرار دهد برای دل کندن ....


و حال دوباره برگشته ام


اما نه برای بودن تنها در این شهر


بلکه در دنیایی که ستاره هایش


روشنایی شبهای تارم را نوید خواهند داد ....


می خواهم نیلوفری باشم شاعر و عاشق !!!


نیلوفری که برای رسیدن به زندگی و هدفش تلاش می کند و هرگز، تسلیم نمی شود .

 

نیلوفری که خودش است نه درختی که با وزش نسیمی آرامشش را از دست می دهد.


 



تاريخ برچسب:,سـاعت 4:46 بعد از ظهر نويسنده احسان

яima